خب بچه ها دوباره تصمیم گرفتم برم سر داستان سرنوشت سرد خیلی از سایت ها سوء استفاده کرده بودن
از طرفی این تاپیک رو دوباره زدم چون قبلی با یوزر قبلیم بود و قراره پاک بشه با تشکر
هرگونه کپی برداری بدون ذکر نام نویسنده فقط باعث شیلتر شدن سایت خودتون میشه
نویسنده : امیر مشهدی
متنفرم از زندگی ای که در اون بین تو و برادرت فرق بذارن پدرم اینو نفهمید و همین باعث شد که من امروز اینطور بشم
حالا نوبت منه که به دنیا نشون بدم من کی هستم
ای دشمنای من خودتونو اماده کنید چون ساب زیرو برگشته
فصل 1 - شروع داستان
درست یادمه روزی که پدرم ما رو به چین برد . من مثل مادرم دوست نداشتم یه قاتل باشم از طرفی هم پدرم بیشتر به بایهان توجه می کرد تا من . اون شب یعنی شب قبل از رفتن به چین مادرم به من گفت کوای لیانگ من به تو ایمان دارم و می دونم که تو هیچ وقت یک قاتل نمی شی . این حرف مادرم همیشه و همه جا با من بود و من نمی گذاشتم شرایط موجود چیزی رو عوض کنه . توی چین پدرم برای هر کدوم از ما یک لقب جنگی انتخاب کرد . اسم منو گذاشت تندرا و اسم بیهان رو ساب زیرو .
من هیچ وقت بیهان رو درک نمی کردم . او با گذشت زمان نسبت به قبل وحشی تر می شد و پدرم نیز اورا تشویق می کرد . اما زمانی که پدرم در مبارزه ای که داشتم دستور کشتن حریف رو داد من از این کار خودداری کردم و پدرم گفت تو یه کرایمنسر هستی اجداد ما نسل در نسل عضو لین کویی بودند .
من گفتم پدر منم لین کویی هستم اما قاتل نیستم . پدرم بعد از این حرف دیگه به من توجه ای نکرد و تا زمان مرگ به بایهان توجه می کرد اون نمی دونست که با این کار در وجود من چه خشمی شعله ور می شه .
بعد از مرگ پدرم بایهان تصمیم گرفت به قبیله شیرایی رو حمله کنه و با کشتن رئیس ان ها که شخصی به اسم اسکورپیون بود قدرت خودش رو به همه نشون بده . اون ابتدا قبیله شیرایی رو را نابود کرد و بعد با اسکورپیون رو در رو شد اما از اسکورپیون شکست خورد . اسکورپیون در راه بازگشت به دهکده اش به دست بایهان کشته شد اما اون بایهان واقعی نبود . اون کوانچی بود
زمانی که بایهان به دهکده برگشت از قیافه اش می شد فهمید که شکست خورده اما اون اینقدر مغرور بود که حاضر نشد بگه من شکست خوردم اما از طرف دیگه کوانچی بعد از دوباره متولد شدن اسکورپیون به اسکورپیون گفت قاتل زن و بچه ات بایهان است و من در صورتی حاضر می شوم ان ها رو احیا کنم که تو ساب زیرو را بکشی .
اسکوپیون مدت زیادی به دنبال بایهان گشت که او را بکشد اما هیچ وقت او را پیدا نمی کرد . شب قبل از مرگ بایهان اون بعد از پانزده سال با من صحبت کرد . اون گفت کوای لیانگ بعد از من تو لقب ساب زیرو را بردار و از لین کویی مواظبت کن تو باید مثل من باشی تا در اینده نژاد ما اسم ساب زیرو را با افتخار یاد کنند کوای لیانگ منو سر بلند کن . این حرف بایهان باعث شد که حرف های مادرم به کل از یادم بره و هدفم رو تغییر داد .
فردای اون روز بایهان خارج از لین کویی با اسکورپیون رو در رو شد . او با دیدن اسکورپیون وحشت کرد و گفت هانزو چه بلایی سرت اومده چرا چشمات سفید شده چرا از بدنت اتیش بیرون میاد . اسکورپیون که عصبانی بود با صدایی وحشت ناک فریاد زد بایهاااان تو خانوادمو دهکدمو همه چیزمو ازم گرفتی حالا وقتشه که تاوان کارتو پس بدی . بایهان با ترس گفت من که ... اما اسکورپیون با فریاد گفت بیا اینجا و از دستش سر نیزه ای که به یک زنجیر متصل بود بیرون امد و در قلب بایهان فرو رفت . اسکورپیون قلب بایهان را در اورد و بدن بی جان اورا در جنگل رها کرد . مدتی بعد زمانی که من به دنبال بایهان می گشتم جنازه او را روی زمین دیدم و به طرفش رفتم اما ناگهان همه جا را اتش فرا گرفت و بایهان به زیر زمین رفت . منم قسم خوردم که انتقام بایهان رو بگیرم . اما نمی دونستم که بایهان در جهنم احیا شده و به شبحی به اسم نوب سایبوت تبدیل شده
من رفتم و لباس جنگ بایهان که یک لباس ابی بود را پوشیدم . اون موقع بود که خبر یک مسابقه به گوشم خورد مسابقه ای که اسکورپیون در ان حضور داشت مسابقه مرگبار . من خودم رو اماده کرده بودم که به اون مسابقه برم و انتقام بایهان رو بگیرم . کل هدف زندگی من شده بود کشتن اسکورپیون اما درست زمانی که خواستم برم مادرم رو دیدم . با خوشحالی به سمتش رفتم و اون منو در اغوش گرفت . بعد از چند دقیقه گفت پس بایهان کجاست ؟ . من با ناراحتی جواب دادم اون کشته شد و من می خوام انتقامشو بگیرم . مادرم با ناراحتی گفت کسی که در کل زندگیش مردم رو اذیت می کرد و ان ها را می کشت عاقبتی بهتر از این نداره . من به مادرم گفتم تو از کجا این ها رو می دونی اون گفت من همیشه و همه جا بدون این که بفهمید همراهتان بودم .
من به مادرم گفتم قصد دارم به مسابقه مرگبار برم و انتقام بایهان رو بگیرم . مادرم با عصبانیت گفت دوست داری مثل بایهان بشی بایهان هم در مسابقات مرگبار شرکت کرد اما شکست خورد . من با تعجب گفتم چی ؟ . مادرم گفت چند سال پیش بود که بایهان در مسابقات مرگبار شرکت کرد اما در مسابقه ای که با پسری از معبد شائولین داشت بوسیله یخ خودش شکست خورد . اگه من اونو نجات نمی دادم اون زودتر از الان مرده بود . به مادرم گفتم پس چرا بایهان در مورد شما چیزی به من نگفت .
مادرم گفت بایهان هم نمی دونست که من اونجام و نجانش دادم حالا من یکی از بچه هامو از دست دادم و نمی گذارم تو هم کشته بشی .
یه دفعه چشمامو باز کردم دیدم روی زمین بی هوش افتاده بودم و دیدن مادرم یک رویا بود . این حرف های مادرم هدف اصلی منو به یادم اورد و من رو کمی ارام کرد . قسم می خورم دیگه نذارم چیزی هدفمو تغییر بده
از روی زمین بلند شدم و به سمت خونه ام رفتم . در راه یکی از اعضای لین کویی پیامی به من رساند . او گفت رییس بزرگ از تو خواسته که به پیش او بروی . من به پیش رییس رفتم . در اتاق رییس اسموک را دیدم . او یکی از دوستان صمیمی دوران کودکیم بود . رییس رو به من کرد و گفت کوایی لیانگ تو باید ماموریتی را که برادرت در انجام ان ناکام ماند را انجام بدهی . برادرت توانست شنگ سونگ که یکی از دشمنای قدیمی ما بود را بکشد اما رییس او یعنی شائوکان را نکشت حالا تو و اسموک وظیفه دارید به دنیای خارج بروید و شائوکان را شکست دهید . من اون موقع نمی دانستم که رییس ما با شائوکان همدسته پس به همراه اسموک به دنیای خارج رفتم .
اما بشنوید از اسکورپیون . اون زمانی که فهمید من وارد دنیای خارج شده ام فکر کرد بایهان زنده شده و به دنیای خارج امد . او دنبال من می گشت که مرا بکشد .
من و اسموک در راه با اسکورپیون ملاقات کردیم . اسکورپیون با خشم گفت بایهان تو باید خیلی پر جرعت باشی که برگشتی . همان موقع سپاهی از زامبی ها به طرف ما امدند . اسکورپیون به ان ها گفت نابودشون کنید . اما اسموک کل زامبی ها را با استفاده از قدرتش به هوا فرستاد . فقط یک زامبی مانده بود که به طرف من امد اما من او را نکشتم . اسکورپیون با تعجب گفت تو بایهان نیستی . بهم بگو تو کی هستی ؟
من گفتم من کوایی لیانگ برادر کوچک بایهانم و بایهان مرده . اسکورپیون گفت تو جنگجوی خوبی هستی و مانند برادرت انسان وحشی ای نیستی من با تمام وجودم اماده ام که از تو مراقبت کنم .
خدای من اسکورپیون با ما هم گروه شده . پیروزی ما نزدیکه ....
تو راه بودیم که کوانچی جلوی ما اومد . اون با عصبانیت گفت اسکورپیون قاتل خانوادتو بکش . اسکورپیون گفت این برادر بایهان است و من از اون مراقبت می کنم . کوانچی گفت تو دیوونه شدی اون یه لین کویی هست . لین کویی ها دشمن شما شیرای رو ای ها هستند من خودم رو کشتم تا تو رو مجبور کردم بایهان را بکشی حالا به تو دستور می دم اگر می خواهی خانواده و دهکده ات احیا شوند ساب زیرو را بکشی . اما اسکورپیون با عصبانیت سرنیزه ای را در بدن کوانچی فرو کرد . کوانچی از ترس به جهنم فرار کرد . اسکورپیون گفت من به دنبال اون می روم تا مبادا خانواده ام رو نابود کند .
اسکورپیون رفت و من و اسموک به راهمان ادامه دادیم . اسموک به من گفت جنازه بایهان را کجا دفن کردید . من گفتم جنازه بایهان به زیر زمین رفت و من نتونستم دیگه پیداش کنم . اسموک گفت مثل اینکه بایهان نمرده . گفتم چرا ؟ . او گفت چیز هایی را که تو میگی به معنی اینه که بایهان به قلمرو زیرین رفته و ....
ناگهان موجود چهاردستی به طرف ما امد و با صدایی گوش خراش گفت من گورو هستم . دوست های شائوکان دوستان من هستند و دشمنای او دشمنای من . او به طور وحشتناکی اسموک رو زد و به طرف من امد منم از خودم دفاع کردم و دو دست اورا به یخ تبدیل کردم . امیدوار بودم اینطور قدرتش کم بشه اما اون یخ را شکوند . دیگه کم کم داشتم شکست می خوردم که از اسمان اتش بلند شد و پسری از ان بیرون امد .
امیدوارم طرف ما باشه ....